Tales From An Enchanted Forest

Tales From An Enchanted Forest
آخرین مطالب
  • ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۰ Whatever

گویا سال نوئه. :دی

 داشتم فکر می‌کردم چی بنویسم. نه نه. در واقع داشتم فکر می‌کردم اصلا چیزی بنویسم؟ لازمه چیزی بنویسم؟ ولی آخه گوربابای لزوم، من کی از رو لزوم نوشتم؟ چرا باید بخوام از رو لزوم بنویسم؟ اصلا لزومِ چی؟ 

درواقع،

اصلا دلم می‌خواد چیزی بنویسم؟

و خب راستش، الانم به خاطر سال نو چیزی نمی‌نویسم. به خاطر این می‌نویسم که خوب بود و دوسش داشتم، و حس خوبی داشتم و امشبم دوباره حس خوبی داشتم. و دلم خواست بنویسم.

اولش که داشتم بیشتر از رو یه جور، آره، لزوم، به نوشتن چیزی فکر می‌کردم، صادق باشم، داشتم فقط ناله می‌کردم. تو ذهنم البته. داشتم فکر می‌کردم به همچی جمله ای که آره الان سه ساله، چی تغییر کرده تو این سه سال؟ پس کِی قراره تموم بشه. و....

می‌دونید چیه؟

اون لحظه به خودم گفتم خفه شو. محض رضای خدا خفه شو. حتی خودمم نمی‌خواستم چیزی بشنوم. بقیه رو نمی‌دونم و نمی‌خوام هم بهش فکر کنم؛ ولی خودم، حداقل، نمی‌خواستم چیزی بشنوم. از ذهن خودم مثلا. چمدونم. ای بابا.

ولی به طور کلی، یه چیز خیلی آزارم می‌داد، و تو اعماق ذهنم، هنوزم می‌ده؛ که مدام به گذشته فکر می‌کنم. برخلاف مشکلِ معمول اکثر آدما، به گذشته‌های بد فکر نمی‌کنم. البته منم مثل همه‌ی آدما هستم و منم این‌کارو می‌کنم. ولی دارم ‌می‌گم الان منظورم اون نیست. به گذشته‌های خوب از دست رفته هم فکر نمی‌کنم حتی. نمی‌دونم، نه زیاد. گرچه گاهی مطمئن می‌شم اوضاع زندگی فقط بدتر شده، و می‌ترسم، همش و همیشه می‌ترسم که بدتر هم بشه، ولی منظورم این هم نیست.

فقط مقایسه می‌کنم.

مقایسه کلمه‌ی مناسبیه؟ نمی‌دونم. ولی تنها چیزیه که به ذهنم می‌رسه؛ مقایسه، نه حتی مقایسه خوب و بد؛ نمی‌دونم، فقط می‌شینم به طرز بیمارگونه‌ای فکر می‌کنم پارسال این موقع فلانجا بودم. فلان حسو داشتم و فلان کارو می‌کردم و...

و مشکل این‌جاست، که من همش تلاش می‌کنم گذشته رو تکرار کنم؛ توضیحش سخته چون خودمم دقیق نمی‌دونم چجوریه. ولی گمونم، اونم باز بیسش روی ترسه. ترس از چی شدن یا نشدن، هی فکر کردن به اینکه خوبه؟ الان همه‌چی خوبه؟ خوب داره پیش می‌ره؟ و فکر کنم توی ذهنم، برای اینکه حال و الانم رو به شکلی که نمی‌دونم قراره خوب باشه یا بد، پیش نبرم، سعی می‌کنم جوری که قبلا تو همین زمان بودم و خوب بودم و مطمئنم خوب بود و خاطره‌ش برام خوبه رو تکرار کنم. هوووم. چقدر...آم، چقدر چی؟ =))) نمدونم. عجیب شاید. چقدر ذهن آدم عجیب غریب کار می‌کنه واقعا.

ولی بازم به طور کلی، بهش فکر می‌کنم. و بخشیش هم واقعیته. که شاید پارسال دعوا کمتر بود و مریضی کمتر بود، کمتر استرس آینده رو داشتم و آینده‌ی نامعلوم دورتر بود، تو چنتا از روابطم،خب... نفرت،کمتر بود(و چقدر غم‌انگیزه این بخشش، ولی بازم امید دارم بتونم درستش کنم؛شاید.)، خشمم کمتر بود و بیشتر روش و به‌طورکلی رو خودم و احساس و رفتارم کنترل داشتم، و.... نمی‌دونم. ولی فک کنم، خیالم راحت‌تر و خودم کمتر ترسیده و نگران بودم، و به گمونم، یکم هم شادتر. شاید. واقعا نمی‌دونم. از بس‌که روحیه‌م مدام تغییر می‌کنه.

ولی الان حس می‌کنم می‌تونم اینا رو کنار بذارم. حداقل یه مدت. همونطور که گفتم، دیشب حس خوبی داشتم و امشب هم. خیلی از این مشکلا بازم هستن و حس می‌شن، ولی...ولی، مهم نبود. یا نیست. نمی‌دونم. یکی از عزیرترین‌هام بود و دوسش داشتم و بیخیال فکرای مزخرف بودم و حس می‌کردم اونم دوسم داره و بحثای خوب بود، بحث کتاب و زبان و فکرای مسخره‌مون و بحث کجا رفتن و موندن، کجا؟ ژاپن! بحث ژاپن و طبیعت و، و... بحث داستان، ایده پردازی برای داستانمون! و دیروقت شب بود و دیوانه بودیم و هیجان زده، و از دیوانه بودنمون خوشحال بودیم. و امشبم خوندن داستان طولانیش و غرق شدن توش و حس خوبی که بعد از خوندنش داشتم بود، سنگا و نقاشیای باستانی و آهنگ خیلی قشنگی که فرستاده بود برام و  آره، سعی می‌کنم هرگز نمیرم ولی بهرحال نبرده دیگه. :-"

و اینکه قراره بیاد، و هیجان‌زده و همزمان وحشتناک خوشحال و مشتاق، و نگران، دارم فکر می‌کنم که کجا دلم می‌خواد باهاش برم و چیکارا قراره بکنیم. و دیگران هم، عزیزترین‌های دیگه‌م؛ که دوست دارم همشونو دور هم داشته باشم و تصور و برنامه هایی که پارسال خرداد برا تولد داشتم رو محقق کنیم و تا می‌تونیم با هم وقت بگذرونیم و همگی خوشحال و پکول باشیم.

و شاید همه‌چی دقیقا همونطوری که می‌خوام نباشه. نه فقط الان، همیشه. تو کل زندگی. شاید سختی‌ها هم باشه و مطمئنا که هست؛ ولی یاد حرف همزمان کمی ترسناک ولی امیددهنده و قشنگِ آرسنیک می‌افتم؛ که گفت ازشون زنده بیرون بیام و ببینم مطمئن‌تر و بهتر و قوی‌تر شدم. 

چی بهتر از تمام اینا؟

و ازون مهم‌تر، مگه زندگی همین نیست؟


Miar GreenCedar
۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

چیزای زیادی برای گفتن دارم/داشتم. یه ملغمه ی پیچ در پیچ و غیرقابل فهم و تفکیک برای خودم حتی. و هربار میومدم بنویسم گیج میشدم، خودمم نمیدونستم چطور باید توضیحش بدم؛ جمله ها از زیر دستم فرار میکردن. شاید بعدا دونه دونه بنویسمشون، بعد از اینکه با آرامش نشستم و خودم تحلیلشون کردم.

ولی فعلا، بذار منتظر بمونن.


آدم کتک خورده هم بالاخره پا میشه. یه وقتایی هست حتی؛ که کتک خوردی و زخمی ای و آسیب دیدی، از درون، ولی یه جرقه است که آدمو دوباره امیدوار می کنه. یه مدت پیش تو یکی از میلیون ها چیزی که با قصد گذاشتن رو بلاگ نوشتم ولی حالم بهتر شد بعد از نوشتنش و همین برام کافی بود، کاملا متضاد این حالت الانم بودم. که یه وقتایی امیدواری، ولی پوچه و بالاخره برمیگردی به واقعیت و بلاه بلاه بلاه. ولی الان، حداقل فعلا، دیدگاهم فرق داره.

بذار یکم زنده باشیم، بذار یکم امیدوار باشیم. بذار گرچه کتک خوردیم تا حد مرگ و دنده هامون شکسته و پای چشممون بادمجون کاشتن، حالا که میتونیم، آسمونو نگا کنیم، تو یه لحظه ی جنون آمیز با دهن پر از خون بخندیم، که هنوز زنده ایم، که تا اینجا اومدیم. که خیلیا رو داریم و تنها نیستیم، که هنوز می تونیم بجنگیم. سرپا شیم و تلوتلوخوران و لنگان به راهمون ادامه بدیم. خدا رو چه دیدی.

شاید آخرش واقعا خوب باشه.

Miar GreenCedar
۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

پست کردن همزمان چهارتا پست. حرکت هیستریکی بود ، می دونم. اینا در طول مدت زمانی نوشته شدن و هر کدوم یه روزی و تحتِ تاثیر یه مود خاص نوشته شده‌ بودن، ولی بنا به دلایلی نمیتونستم آپ کنم. در نتیجه الان همه رو یه جا گذاشتم. باشد که آروزی شفا کنان از وبلاگ فرار نکنید. :همر:

در مورد پست آخر هم، چه انتظاری می رفت. دوباره با گوش دادنِ چنتا اهنگ ازfall out boy  سرپا شدم، تقریبا. فعلا. گاهی دلم واسه خودم می سوزه که میتونم اینقدر خودمو گول بزنم. ولی خب. فعلا، فعلنه. تا نقشه ی بعدی خدایان چه باشد. :دی

Miar GreenCedar
۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خیلی عقبم. خیلی!

چه وضعشه. گاهی میام به حجم کتابا و داستانایی که باید بخونم، انیمه ها و فیلما و سریالایی که باید ببینم، چیزای که باید بنویسم، خروار درسایی که باید برسم بهشون، تصمیمای که باید بگیرم و تغییرایی که باید باهاشون مواجه شم، نگاه می کنم، و اینقدر وحشت‌آور‌ن که کاملا خوف می کنم و به جای شروع کردن حداقل یکی‌شون محض رضای خدا، از شدت ناامیدی مچاله می‌شم جلو بخاری و به حال خودم افسوس می خورم. So helpful, I know. Sigh.

داشتم وبلاگ منا رو میخوندم، که یه جاییش گفته بود امسال دیگه میخوام رویه‌م رو تغییر بدم و دیگه نمیچسبم به درس و دانشگاه فقط، چون مسیرم باهاش فرق داره و اینا.

از یه لحاظی بهش حسودیم می‌شه. کاش منم اینقدر در مورد مسیرم مطمئن بودم. مامانم امروز با یه حالت خیلی افسوس باری گفت بهم که واقعا اینجوری نمیشه، تو هیچکاری نمی کنی و اینا. و فقط منظورش درس نبود، به خاطر همین باهاش موافقم؛ چون داشت میگفت که حتی برای چیزی که ادعا می کنی دنبالشی، ینی نوینسندگی و ادبیات، هم تلاشی نمی کنی. واقعا هم افسوس باره. گاهی وقتا واقعا دلم میخواد بدونم مشکلم چیه. البته، به غیر از مشکل قدیمی، منظورمه. گاهی به این فکر میفتم که نکنه در اصل به خاطر همونه که اینقدر بی اراده و بی هدف و سردرگم و گم شده‌ ام. احساس می کنم کل ظرفیت مغزی، کل روحیه‌م، اشتیاقم برا زندگی رو ازم گرفتن. یا در واقع، خودم گرفته‌م.

نمی‌فهمم. واقعا نمی فهمم. اینکه این وسط کی مقصره؟ درسته که بی اراده‌م، ترسوئم و جرئت مبارزه کردن ندارم، ولی ممکن نیست همش تقصیر خودم باشه. ینی اخه.... نمی دونم واقعا. بین چنتا فکر و احساس مختلف گیر کرده ام، اینکه میگم این فقط یه بهونه است که ناکامی خودمو بندازم گردنش و در واقع مشکل از شخصیت و درونِ خودمه؛ و اینکه گاهی مطمئنم تقصیر اونه که اینقدر عوضم کرده و این، منِ واقعی نیست ولی خب، گمونم دلیل واقعا ترکیبی از همه‌ اینا باشه. بعلاوه، مدتهاست دیگه نمی تونم قضاوت کنم که منِ واقعی، چی یا کی هست.

 و گمونم طبیعیه که وقتی نتونید بگید خود واقعی‌تون کیه، مسیری هم نمیتونید انتخاب کنید.

مسخره است. که چطور گاهی یه متن شوخ و زنده ازم می بینید. ولی گاهی که خودم می خونمشون، حسش می کنم. که انگار تمام اینا برای نیاز مذبوحانه‌م به سرپا نگه داشتن خودمه. من تو تار و پود همه ی پستام، اون ناامیدی و خب که چی رو می بینم. دقت می کنم، و تو هیچکدوم از اون پستا اثری از امید واقعی دیده نمی شه.

فایده‌ش چیه؟ فایده آهنگ گوش دادنام، و در عین حال نوشتن چیزای پراکنده و مودی؟ فایده ش چیه، مدرسه رفتنم؟ کتاب خوندنای پراکنده‌م، لحظه های کوتاه شیدایی و برانگیتخگی‌م، فایده‌ش چیه، لبخندایی که می زنم واحساس زنده بودنی که کنار عزیزام دارم؟

فایده‌ش چیه؟ فایده‌ی همه‎‌چی، چیه؟

 

احساس خالی بودن می کنم.

خیلی

خیلی

خالی.

 

 

 

 

 

همش از آهنگایی که منو یاد دورانای خیلی خوب میندازن دوری می کنم. مسخره است، اصولا باید برعکس باشه. ولی تحمل شنیدن صدای آرون رو ندارم، یا چشم بسته گوش دادن آهنگای برونو ویل، تحمل دوباره رفتن به کنسرت و یادآوری سال قبلش رو، تحمل خوندن پستای پارسالمو ندارم. تحمل مرور کردن خاطرات خوبمو ندارم. خیلی احمقانه ست. غیرطبیعیه، بیمارگونه است....

شده گاهی حس کنید به جای گریه، می خواید بالا بیارید؟ اینکه بغضتون از چشماتون بزنه بیرون، براتون کافی نباشه، و بخواید اون سنگینی و فشار توی گلوتون رو بالا بیارید؟ الان این حس رو دارم.

از پراکنده گوییم معلومه، مگه نه؟ که خودمم نمیدونم مشکلم چیه؟ اولش از بی حسی حرف می زنم و بعد با شنیدن یه آهنگ قدیمی توی این چاهِ جدید میفتم؟

دیدید وقتی می گن آدم خودشو مجبور به درد کشیدن می کنه و اینا؟ دقیقا اون حالو دارم. وقتی زدم به سیم آخر و اجازه دادم SHADES OF BLUE  پخش شه، پشت بندش تمام آهنگای آرونو دارم گوش می دم.

وقتی روش کلیک می کنم، یه لحظه قلبم می‌ایسته. همون یه لحظه، تمام حس و حال پارسالم یهو میاد تو ذهنم. مثل ضربه ای که مستقیم به قلبم برخورد می کنه. دقیقا و واضحا دردشو حس می کنم.

Seeking an answer, somewhere, somehow....

 

آخ آخ انیمیشنا رو یادته؟ آرون یاد اونا انداخت منو.

حالا هم lost highway  اومد.

 سنگینه، خیلی خیلی سنگینه. حسش یجورایی... هممم... شبیه اینه که تمام خاطرات خوب و تصویرا و حس خوشبختی، عشق، آسودگی، امید و آرزوها ترکیب شده‌ن، و یه چیزی مثل نکتار خدایان ازش دراومده؛ یه شربت طلایی و گوارا. ولی خیلی سنگینه؛ لب زدن بهش دیوونه م می کنه. قلبمو از حسرت به درد میاره. به خاطر همین انگار میخوام اون بطری سنگینو یه جایی قایم کنم، وقتی چشمم بهش میفته ازش فرار می کنم.

چرا؟ چرا؟

چرا دیگه حس خوشبختی نمی کنم؟ چرا اینقدر بی حس و درمانده ام؟ چرا اینقدر ناامید، اینقدر دلتنگ، اینقدر غمگین؟

چرا...

چرا دیگه زندگی نمی کنم؟

 

 ویرایش بعد از یه روز: از اون بدتر، از اون بدتر...

چرا همه‌مون اینقدر دلتنگ؟ چرا همه‌مون اینقدر تنها؟




پی‌نوشت: ببخشید. وسطای حرفم سر رشته کلامو از دست دادم و رسیدم به یه جای دیگه. ولی متاسفانه نمیتونم کاریش بکنم. آرون و برونو ویل و انیمیشنا، بازار مکاره، اینستا، کنسرت انجمن، صنم معروفخوانی و بیژن نجدی، بوک‌لند و دفتر و فرشته کش و شفق قطبی، درختِ روی تپه، ولف و فرست اید کید، داستانم، داستانام....

این نکتار طلاییِ کشنده.

Miar GreenCedar
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

خدمتتون عارضم که...

گندش بزنن.

به مقدسات قسم خودم می دونم که باید بنویسم. ینی واقعا وقتی یکی در جواب بحثای مختلفی که مظرح میشه ولی اکثرا حول این محورن که زیر بارِ عادی بودن و بی ماجرایی و بی جادوییِ دنیای خودمون و نیازم به جادو و تخیل دارم له می شم، بهم میگه که باید بنویسم، دمش گرم و دستشم درد نکنه، ولی چیزی نگفته که خودم ندونم. پرواضحه که شاید مشکل از بیخ حل نشه (شایدم بشه، ایده ای ندارم فعلا. ینی خب می دونم که همچنان در این دنیای بیخود به سر می بریم و قرارم نیست وقتی برسه که دیگه نبریم.)، ولی این تنها راه حل‌مونه، که مثل مسکن برای یه حداقل یه مدت، خوبمون می کنه. مشکل اینجاست که، نمیتونم!

آدم گاهی از شدت بی ایده بودن نمیتونه بنویسه. این یکی رو بارها تجربه کرده‌م. ولی وقتی ذهنت پر از ایده های ریز و درشت و بی ربط و پراکنده باشه، کارت ممکنه سخت تر هم بشه. لامصبا مثل قاصدک می‌مونن، هی از جلو دست آدم در می‌رن و در جهت های محیرالعقول قر می‌دن. گرفتنشون سخته، حتی اگه یکی باشه، حالا بدبختی اینجاست تا میای تو این بلبشو رو یکی تمرکزتو بذاری و عین آدم بگیریش، یکی دیگه میاد و سیخونک می زنه به مخت. و! این کمال گراییِ مزخرفِ افراطیِ اعصاب خرد کنی که مغز وامونده‌ی من داره هم، یه حس ناامیدی مطلقی تزریق می‌کنه بهم که نمی‌تونم به اون خوبی که تو ذهنمه و می‌خوام درش بیارم، بنویسم؛ که ایده‌ش گسترده تر و خفن تر از اون کوچولوییه که فعلا می تونم از پسش بربیام، که باید کاملا آماده و کوفت و زهرمار باشم که بتونم بشینم روش کار کنم و بی نقص درش بیارم. ای خودا.

تازه حالا فقط تو طرح کلی نیست، تو هر تیکه ای که میام بنویسم هم همین وضعِ مخرفه. وسواسِ بیش از اندازه رو کاملا درست و به جا بودن تک تک اجزای جمله هام، منظورمه. اصلا اون مدتی که ایفا داشتیم، من جگر اون بندگان خدا رو خون کرده بودم بس که مویه می کردن و غنج می زدن سر و صورت خودشونو که لامصب رول بنویس، و من به چنان طرز هیستریکی رو پرفکت بودن رولام حساس بودم که مثلا می دیدی یه ماه بود هی رو یکی داشتم جون می کندم. فرضا یه ساعت مینشستم و فقط یه نیم صفحه نوشته می شد در انتهای اون پروسه‌ی شاید-باورتون-نشه-ولی-برای-خودم-هم-عذاب‌‌آور. اتفاقا داشتم میخوندمشون. قشنگ یه فولدر پره از رولایی که مثل یه داستان حرفه ای رو چفت و بستشون کار شده، ولی همشون ناتمومن. فولدر کذایی شبیه قبرستونه اصلا. :| حالا این هم هست که من همیشه مشکلِ به اندازه نویسی داشته‌م، هیچ وقت نمیتونم داستانو تا یه حد مناسب کش بدم و نه بیشتر؛ بیش از حد طول میدم معمولا. همیشه اونقدر با جزئیات می نویسم که یهو می بینم یه حجم زیادی نوشتم، و داستان هنوز به جایی نرسیده. :|  و این چیزیه که تو داستان حداقل شاید بشه باهاش کنار اومد، ولی تو رول، نه. در کل خواستم بگم اینم مزید بر علت بود در این مورد.

گفتم طرح.(.like I know anything about plot. Such a pro)1

اینم یه مشکل دیگه است که دارم. ینی ندارم. هیچ طرحی ندارم :-/ هیچ ایده ای ندارم که قراره چه اتفاقایی بیفته تو سیر داستان. در واقع تنها چیزی که روش کار میکنم تو ذهنم، ویژگی های کاراکتراست، و موقعیتای مختلفی که توش قرار می گیرن، و در مورد هدفا و تصمیمای کاراکترا فقط تو همون موقعیت میتونم مطمئن باشم. اصلا برنامه بلندمدت نمیتونم بچینم واسه شون؛ و یه چیزی که خیلی مسخره است و خیلی آزارم می ده، اینه که نمیدونم چیکار میخوان بکنن و دنبال چی‌ن این بندگان خدای تو داستانم. چه رویی هم دارم حالا، وقتی در واقع هیچ داستانی وجود نداره. :-/  به خاطر اینه که با خودم میگم من داستان پردازی نمیکنم، یا ایده پردازی، فقط خیال پردازی می کنم. :facapalm:  و اون چیزی که گفتم آزارم میده و رو مخمه، اینه که هر دفعه مسیر و هدفی هم به ذهنم می رسه، مغزم اینجوریه که،

"کلیشه است."

"وات د هل؟ میخوای یه کتاب بنویسی با این موضوع؟"

"چرا کسی باید به این دغده ی مزخرف اهمیت بده و داستانو بخونه؟"

"چه سخیف."

"منطقی و بارورپذیر نیست. چرا؟"

 

بله. این اتفاقیه که میفته وقتی زیادی تو گودریدز از کسایی ریویو میخونید که تقریبا هیچ یانگ ادالتی رو قبول ندارن و میتونن یه ریویوی خدا-حجیم ( :|  is that even a word?) بنویسن که چنان داستانو با خاک یکسان کنن توش که با خودت می گی اگه جای نویسنده بودم طی یک نشست مطبوعاتی اعلام می کردم که پس از سوزوندن تمام نسخه های کتابم و ترک کردن دنیای نویسندگی به صومعه خواهم رفت و سالها برای جنایتی که در حق ادبیات انجام دادم توبه خواهم کرد.

حالا وقتی یه هدف و موضوع جدی و (به نظر خودم حداقل) با ارزش رو سعی میکنم پیاده کنم هم، وضعم اینه که نهههه این بستری که تو براش چیدی خیلی چیپه! خیلی لوسه! هدف والا رو به فنا میدی! تو نمیتونی اینکارو با ادبیات بکنی! بلاه بلاه بلاه!

چه شکنجه‌ایه خب. :((

 

خلاصه... همین دیگه. به فناییم.

 

 

پ.ن: یه نگاه کردم، دیدم به شکل خیلی پوچ و ضایعی تموم کردم حرف زدنمو. ولی چیز دیگه ای به نظرم نمی رسه واقعا. :-/

 

1: A tribute to Nima Kohandani.

Miar GreenCedar
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۱۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 خداوندا.

کمک!

 

 

آقا دارم دیوانه می‌شم. ینی، از یه لحاظی که شاید گفتن این اغراق آمیز به نظر بیاد ولی خیلی حس چرتیه، دلم می‌خواد سرمو بکبم یه جایی. :-/

ینی بگم یه ماه می‌شد میخواستم آپ بلاگ بذارم. اولش اینجوری بود که خب در مورد فلان چیز مینویسم. بعد مینوشتم یه گوشه ای، رو کاغذی چیزی. یکم نان استاپ مینوشتم بعد از یه صفحه اینا متوقف میشدم، یه نیگا مینداختم و میخوندم اونی که تا اون لحظه نوشته بودم رو، یکم پوکرفیس میموندم و بعد، این آشغال چیه نوشتم. دمن یو. مچاله می کردم مینداختم یه گوشه. بعد کم کم از حالتِ فلان چیزو بریم بنویسیم واسه بلاگ خارج شدم و اینجوری شدم که هر کوفتی! یه چی بنویسم فقط..

اه. عملا داشتم میترکیدم، هیچی، هیچی نمیتونستم بنویسم. حتی داستان، حالا البته یه جوری میگم حتی داستان انگار نه انگار یه ساله تقریبا هیچی ننوشتم. شیم. کلا میخوام بگم واقعا فلج شده بودم.

جالبیش اینجاست که الان خیلی حس بهتری دارم، این حس که جهنم. هر چی شد آپلودش میکنم. خدایی محیط ورد حس بهتری میده بهم الان. کاغذا نفرین شده بودن گمونم :-/

(درس امروز: دیگه رو کاغذای کلاسور مدرسه م تلاش نمیکنم چیزی بنویسم. مدرسه ای ان. :-/ خودش کافیه واسه نفرین شده بودنشون. :-/  تازه خط دار هم هستن. آدم رو کاغذ کاهی یا بدون خط باید بنویسه. چیه خط دار. ایی.)

 شت، الان دلم میخواد برقصم. یهو حالم خیلی خوب شد. شبیه یکی که چند مدت پاشو تو گچ بوده و الان تازه تونسته بره بیرون و تو هوای خوب بدوه و این چیزای شاعرانه.

Yay!

 آره میگفتم. هیچی دیگه، الان چند دور هی پشت سر هم light them up از fall out boy گوش دادم، که خب شاید بی تاثیر نبود تو اینکه یهو راحت شم و بنویسم و زیاد گیر ندم و اینا. الانم city  از لینکین پارک. یاااااااااه. (افکت نعره :همر:)

از عقلم خارج شده‌م. فکر کنم معلومه :| 

برید وی فور وندتا ببینید! ببینید!

 

پی‌نوشت: اصلا هم مهم نیست که این پست درواقع درباره هیچی نیست. خیلی هم راضی‌م.
Miar GreenCedar
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

اهم.

میدونم پست قبلی رو هنوز چند دیقه هم نیست که زدم. ولی بازم این بیش فعالیه رو ترجیح میدم به اون جمود. ترجیحم نه فقط، خوبه واقعا. احساس زنده بودن میکنم.

هاع میگفتم.

آقا من امسال برا تولد منا هیچی ننوشتم. همون موقع  داشتم فکر میکردم که چی بنویسم، ولی راستش حس میکردم کاری که باید بکنم نوشتن یه متن نیست. عااا، منظورم اینه که، خب. خودمم نمی دونم منظورم چیه. نه نه. ینی، احساس میکردم چیزی مثل اون متن پارسالم که رویایی و شاعرانه باشه و اینا، مناسب نیست. شاید وقتی دوستیا عمیق تر میشن، حرف زدن بدون استعاره هم راحت تر میشه؟ نمدونم. :-؟ شایدم صرفا الان و تو این لحظه چیزی که مناسبه یه چیز سرراست و راحته. منظورم اینه که  لزوما اینکه پارسال اونجوری نوشتم معنیش این نیست که اون موقع دوستیمون عمیق نبوده یا چی. ولی خب مسلما یه سالِ تموم، فرق ایجاد میکنه بهرحال. فور د بتر، البته.

 

منا.

همممم. وقتی میگم دوستیا عمیق تر که میشن یه فرقایی هم ایجاد میشه، شامل چیزای زیادیه. پارسال اون موقع، فکر میکنم یه بار هم با هم بحثمون نشده بود. اون وقتی بود که تا با یکی، مخصوصا مثل تو، که از دوستای خیلی نزدیکم باشه، یه بحثِ هرچقدر هم کوچیک پیش میومد حس میکردم دنیا به آخر رسیده.

میدونی، احساس بزرگ تر شدن میکنم. احساس میکنم اینکه چیزای بیشتری رو با هم پشت سر گذاشتیم، بحث کردیم، ناراحت شدیم، حالا شاید نه چندان جدی، ولی بازم. میدونی، فکر میکنم همه ی این چیزا معنی خوبی دارن. فکر نمیکنم کسی وجود داشته باشه  اینقدر به آدم نزدیک ولی هرگز هیچ تنشی بینشون پیش نیاد. هنوزم وقتی آرمینا میگه که با جری همش میزنن تو سر و کله هم و در عین حال جری بهترین دوستشه، یکم تعجب میکنم. ولی کمتر از قبل، و درک هم میکنم. لازم نیس همیشه گل و بلبل باشه، و این نشونه یه دوستی کامل نیست لزومن. نمیدونم جریان حرفمو به کجا ببرم بعد از این.سخت شد. :همر:

منا، تو برام دوست خیلی عزیزی هستی. مهربونی، حتی اگه خودت فکر کنی نیستی.بی حوصله ای گاهی، درسته، ولی من مشکلی باهاش ندارم. من خنده هاتو دوست دارم، چون در عین شادمانه بودن با یه وقار و متانت خاصیه. ولی من صدای خسته ت رو هم دوست دارم. چیزی که دارم سعی میکنم بگم اینه که دیگه نمیخوام بهت بگم تو یه انسان کاملی. انسان کامل وجود نداره. چیزی که میخوام بگم اینه که، الان من تو رو جور دیگه ای دوست دارم. با همه ی نقصایی که داری. با وقتایی که بی حوصله ای. وقتایی که یهو دلم میگیره و حس میکنم از هم فاصله گرفتیم هم، دوستت دارم. ته قلبم یه اطمینانی هست که میگه این چیزا، مزخرفه. هجومِ تاریکیه، افکار آشغالی، همونطور که خودت میگفتی. :دی 

و میدونی، حس میکنم این نوع دوست داشتن، قشنگ تره. عمیق تره. ینی یه آدمو کامل پذیرفتی، وقتای بدشو دیدی، ناراحتیشو دیدی، عصبانیتشو دیدی. گاهی شک کردی و تردید داشتی در مورد دوستی‌تون، ترسیدی، عصبانی شدی و ناراحت شدی. ولی همش درست شده.

و حالا، حتی بیشتر دوسش داری.

میبینی؟ چیز شاعرانه‌ای نشد زیاد. شاید صرفا تو مودش نیستم، شایدم فقط میخوام ساده حرف بزنم و تلاش نمیکنم چیز خفنی از آب درش بیارم. ترکیبی از همش.

فقط میخوام بگم، من امسال کمتر برات شعر میگم. ولی امسال، شاید حتی بیشتر دوستت دارم. از امسال تا هر وقت که قراره بهترین دوستم باشی، روز به روز که بیشتر میشناسمت بیشتر دوستت دارم.

و خب، تا جایی که به من مربوطه، این "هر وقت"، ینی ابد.

 

تولدت پس از کلی تاخیر مبارک، افسانه سازِ من. :-"

Miar GreenCedar
۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Miar GreenCedar
۲۶ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۱۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Miar GreenCedar
۲۱ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۰۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Miar GreenCedar
۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۰:۲۷