Yearning for a story
خدمتتون عارضم که...
گندش بزنن.
به مقدسات قسم خودم می دونم که باید بنویسم. ینی واقعا وقتی یکی در جواب بحثای مختلفی که مظرح میشه ولی اکثرا حول این محورن که زیر بارِ عادی بودن و بی ماجرایی و بی جادوییِ دنیای خودمون و نیازم به جادو و تخیل دارم له می شم، بهم میگه که باید بنویسم، دمش گرم و دستشم درد نکنه، ولی چیزی نگفته که خودم ندونم. پرواضحه که شاید مشکل از بیخ حل نشه (شایدم بشه، ایده ای ندارم فعلا. ینی خب می دونم که همچنان در این دنیای بیخود به سر می بریم و قرارم نیست وقتی برسه که دیگه نبریم.)، ولی این تنها راه حلمونه، که مثل مسکن برای یه حداقل یه مدت، خوبمون می کنه. مشکل اینجاست که، نمیتونم!
آدم گاهی از شدت بی ایده بودن نمیتونه بنویسه. این یکی رو بارها تجربه کردهم. ولی وقتی ذهنت پر از ایده های ریز و درشت و بی ربط و پراکنده باشه، کارت ممکنه سخت تر هم بشه. لامصبا مثل قاصدک میمونن، هی از جلو دست آدم در میرن و در جهت های محیرالعقول قر میدن. گرفتنشون سخته، حتی اگه یکی باشه، حالا بدبختی اینجاست تا میای تو این بلبشو رو یکی تمرکزتو بذاری و عین آدم بگیریش، یکی دیگه میاد و سیخونک می زنه به مخت. و! این کمال گراییِ مزخرفِ افراطیِ اعصاب خرد کنی که مغز واموندهی من داره هم، یه حس ناامیدی مطلقی تزریق میکنه بهم که نمیتونم به اون خوبی که تو ذهنمه و میخوام درش بیارم، بنویسم؛ که ایدهش گسترده تر و خفن تر از اون کوچولوییه که فعلا می تونم از پسش بربیام، که باید کاملا آماده و کوفت و زهرمار باشم که بتونم بشینم روش کار کنم و بی نقص درش بیارم. ای خودا.
تازه حالا فقط تو طرح کلی نیست، تو هر تیکه ای که میام بنویسم هم همین وضعِ مخرفه. وسواسِ بیش از اندازه رو کاملا درست و به جا بودن تک تک اجزای جمله هام، منظورمه. اصلا اون مدتی که ایفا داشتیم، من جگر اون بندگان خدا رو خون کرده بودم بس که مویه می کردن و غنج می زدن سر و صورت خودشونو که لامصب رول بنویس، و من به چنان طرز هیستریکی رو پرفکت بودن رولام حساس بودم که مثلا می دیدی یه ماه بود هی رو یکی داشتم جون می کندم. فرضا یه ساعت مینشستم و فقط یه نیم صفحه نوشته می شد در انتهای اون پروسهی شاید-باورتون-نشه-ولی-برای-خودم-هم-عذابآور. اتفاقا داشتم میخوندمشون. قشنگ یه فولدر پره از رولایی که مثل یه داستان حرفه ای رو چفت و بستشون کار شده، ولی همشون ناتمومن. فولدر کذایی شبیه قبرستونه اصلا. :| حالا این هم هست که من همیشه مشکلِ به اندازه نویسی داشتهم، هیچ وقت نمیتونم داستانو تا یه حد مناسب کش بدم و نه بیشتر؛ بیش از حد طول میدم معمولا. همیشه اونقدر با جزئیات می نویسم که یهو می بینم یه حجم زیادی نوشتم، و داستان هنوز به جایی نرسیده. :| و این چیزیه که تو داستان حداقل شاید بشه باهاش کنار اومد، ولی تو رول، نه. در کل خواستم بگم اینم مزید بر علت بود در این مورد.
گفتم طرح.(.like I know anything about plot. Such a pro)1
اینم یه مشکل دیگه است که دارم. ینی ندارم. هیچ طرحی ندارم :-/ هیچ ایده ای ندارم که قراره چه اتفاقایی بیفته تو سیر داستان. در واقع تنها چیزی که روش کار میکنم تو ذهنم، ویژگی های کاراکتراست، و موقعیتای مختلفی که توش قرار می گیرن، و در مورد هدفا و تصمیمای کاراکترا فقط تو همون موقعیت میتونم مطمئن باشم. اصلا برنامه بلندمدت نمیتونم بچینم واسه شون؛ و یه چیزی که خیلی مسخره است و خیلی آزارم می ده، اینه که نمیدونم چیکار میخوان بکنن و دنبال چین این بندگان خدای تو داستانم. چه رویی هم دارم حالا، وقتی در واقع هیچ داستانی وجود نداره. :-/ به خاطر اینه که با خودم میگم من داستان پردازی نمیکنم، یا ایده پردازی، فقط خیال پردازی می کنم. :facapalm: و اون چیزی که گفتم آزارم میده و رو مخمه، اینه که هر دفعه مسیر و هدفی هم به ذهنم می رسه، مغزم اینجوریه که،
"کلیشه است."
"وات د هل؟ میخوای یه کتاب بنویسی با این موضوع؟"
"چرا کسی باید به این دغده ی مزخرف اهمیت بده و داستانو بخونه؟"
"چه سخیف."
"منطقی و بارورپذیر نیست. چرا؟"
بله. این اتفاقیه که میفته وقتی زیادی تو گودریدز از کسایی ریویو میخونید که تقریبا هیچ یانگ ادالتی رو قبول ندارن و میتونن یه ریویوی خدا-حجیم ( :| is that even a word?) بنویسن که چنان داستانو با خاک یکسان کنن توش که با خودت می گی اگه جای نویسنده بودم طی یک نشست مطبوعاتی اعلام می کردم که پس از سوزوندن تمام نسخه های کتابم و ترک کردن دنیای نویسندگی به صومعه خواهم رفت و سالها برای جنایتی که در حق ادبیات انجام دادم توبه خواهم کرد.
حالا وقتی یه هدف و موضوع جدی و (به نظر خودم حداقل) با ارزش رو سعی میکنم پیاده کنم هم، وضعم اینه که نهههه این بستری که تو براش چیدی خیلی چیپه! خیلی لوسه! هدف والا رو به فنا میدی! تو نمیتونی اینکارو با ادبیات بکنی! بلاه بلاه بلاه!
چه شکنجهایه خب. :((
خلاصه... همین دیگه. به فناییم.
پ.ن: یه نگاه کردم، دیدم به شکل خیلی پوچ و ضایعی تموم کردم حرف زدنمو. ولی چیز دیگه ای به نظرم نمی رسه واقعا. :-/
1: A tribute to Nima Kohandani.