Tales From An Enchanted Forest

Tales From An Enchanted Forest
آخرین مطالب
  • ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۰ Whatever

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است




Oh, oh
Oh, oh
Oh, oh 
Oh, oh.

There’s gotta be another way out
I’ve been stuck in a cage with my doubt
I’ve tried forever getting out 
On my own

But every time I do this my way
I get caught in the lies of the enemy
I lay my troubles down
I’m ready for you now

BRING ME OUT
Come and find me in the dark now
Everyday by myself I’m breaking down
!I don’t wanna fight alone anymore

BRING ME OUT
From the prison of my own pride
My God, I need a HOPE I can’t deny
...In the end I’m realizing
!I was never meant to fight on my own

Oh
Oh
Oh
Oh

Every little thing that I’ve known 
Is every thing I need to let go
You’re so much bigger 
Than the world I have made

So I surrender my soul
I’m reaching out for your hope
I lay my weapons down
I’m ready for you now

BRING ME OUT
Come and find me in the dark now
Everyday by myself I’m breaking down
I don’t wanna fight alone anymore!

BRING ME OUT
From the prison of my own pride
My God, I need a HOPE I can’t deny
...In the end I’m realizing

!I was never meant to fight on my own

I don’t wanna be incomplete!
I remember what you said to me!
I don’t have to fight 
...Alone

Bring me out
Come and find me in the dark now
Everyday by myself I’m breaking down
!I don’t wanna fight alone anymore

Bring me out
From the prison of my own pride
My God, I need a HOPE I can’t deny
...In the end I’m realizing

!I was never meant to fight on my own

Oh 
Oh
Oh
Oh

Oh
Oh
Oh
Oh
۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر بخوام به بهترین وجه، حالتِ این روزامو توصیف کنم، میگم که احساس میکنم تازه از اولین جلسه ی دندون پزشکی عمرم برگشتم، یه آمپول بی حس کننده ی عظیم زدن بهم و بعد از برگشتن، انگار با خودشون گفتن، هی، چرا یه تنوع به زندگیش ندیم و بعد پرتم کردن تو یه استخر مایع سفید کننده و بعد کشیدنم بیرون و زیر یه آفتاب بی رمق زمستونی گذاشتن که خشک شم. 

جای شکره گمونم، که حس شوخ طبعیِ اعصاب خرد کنم منو تو این روزای سفید تنها نذاشته. 

+مکعب بکشید. خروارها مکعب. صدها مکعب. همه جا مکعب بکشید. 

۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از چیزایی که همیشه خیلی آزارم داده، ناتوانی عجیبم برای کمکه. تو هر زمینه ای. ولی مسخره تر اینه که همیشه مذبوحانه تلاش میکنم به بهترین وجه ممکن هر طور از دستم برمیاد کمک کنم، تا جایی که و با روشی که به عقلم میرسه. ولی خب نمیدونم مشکل از کجاست، معمولا روشِ درستی نیست روشی که انتخاب میکنم و تهش ختم میشه به چرت گفتن و گند میخوره به همه چی. و وای، وای به وقتی که سعی میکنم گندکاریمو جمع کنم. افتضاح بزرگتری به بار میاد. :دی 

و خب این تلاشِ همیشگی و منجر به شکستم مختص به آدمای خاصی نیست. نمیخوام بگم که چه آدمی ام که چقدر به فکر دیگرانم و از این دست حرفا، چون نیستم. من کسی ام که اگه پای یه سری چیزا پیش بیاد خیلی راحت دیگرانو کنار میذارم. شاید نه در حالت عادی، و خب  مسلماً نه برای همه. (پس وحشت نکنید:دی ) ولی انگار یه جور وسواس بیمارگونه است. که هر جایی که میبینم خبریه میخوام یه کاری بکنم که خب، اوضاع بهتر بشه. حداقل به زعم خودم. با ربط و بی ربط به من. و این خیلی ابلهانه است، واقعاً.  

ولی بدترین موقع وقتیه که باید کمک کنم، این کار از نفس کشیدنم برام واجب تره، و بازم نمیتونم. وقتی که طرفم کسیه که اگه نتونم کمکش کنم، هیچی نیستم. من به چشم وظیفه بهش نگا نمیکنم، اصلا، ولی اگه از یه زاویه بهش نگا کنیم، وظیفه ی منه که کمک کنم. که تسکین باشم. اگر نتونم برای کسی که کل زندگیشو پای من گذاشته مایه ی آرامش باشم، اگه نتونم برای بهترین دوستام تسکین باشم، اگر برای کسی که به من امید داره هیچی نباشم، و لعنت، حتی هرگز برای خودمم یه دوستِ همراه نباشم، پس، 

برای چی زنده ام؟ 



پ.ن: یکی از ترسام داره دگردیسی میکنه. به شکل خزنده و ناراحت کننده ای. ترس از اینکه نمیشناسمش، داره تبدیل میشه به اینکه، حالا که فکر میکنم میشناسمش، چقدر ممکنه در اشتباه بوده باشم، و بدتر، خب الان به فرض شناختمش، الان چی میشه؟ حالا میخوام چیکار کنم؟الان دارم کار درستو میکنم؟ گمون نکنم. هرگز کار درست رو نکرده ام.

پ.ن2: شاید باید قبل از پست زدن بیشتر فکر کنم و وقتی احساساتم تو اوجن پست نزنم. ولی یه حسی بهم میگه بد نیست فکرای لحظه مو نگه دارم.

پ.ن3: گندش بزنن. :| در ضمن، مرگ بر جاش گروبان. البته کی دلش میاد؟ -_-

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

نمیدونم تا حالا امکانش رو داشتین که تو اوجِ روزای ابری، مرغای دریایی رو ببینین که کم کم سر و کله شون پیدا میشه یا نه. نمیدونم اونقدر خوش شانس بودین، یا اونقدر دقت کردین که ببینیدشون. 

من عادت دارم وقتی تنشِ توی ابرا به نهایت میرسه و هوا میلرزه، پاشم برم پشت بوم. اونقدر اونجا میشینم و منتظر می مونم تا اولین نور رو ببینم و از جا بپرم. بعد دونه دونه بقیه ظاهر میشن و صدا هم میاد. از این طرفِ بوم میدوم اونور و با هر رعد یه فریادِ بی صدا میکشم و مطمئنم اگه یه نفر از پایین نگا کنه مطمئن میشه داره به یه دیوونه نگا میکنه که از حبس فرار کرده و رفته طبقه چهارم. ولی خب، NeverMind  :-" . 

تو روزای ابری میشه از پنجره آشپزخونه ـمونم اونا رو دید. اون دوردوران و همیشه بالای یه جای مشخص چرخ میزنن. یه ساختمون بزرگه که چند ساله نیمه تموم مونده. همیشه اولین بار اونجا پیداشون میشه. ولی خب، اون روز تصمیم گرفتن بیان طرفِ ما. و من هیچ وقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم.

اونقدر نزدیک، اونقدر بی صدا. خیلی سفید بود و...سبک. از اونجایی که هیچ وقت اونقدر نزدیک دریا نبودم هیچ کدومشونو اینجوری ندیده بودم. و، در حال پرواز. بدون هیچ صدایی درست از روبروی من رد شد و حتی احساس کردم نوک بالش به طاق سنگی جلوی سقف کشیده شد. یه لحظه اونجا بود و من با دهن باز داشتم نگاش میکردم. و صاعقه، درست همون لحظه تو آسمون پشتِ سرش پیدا شد. باشکوه بود، و خیلی... دوردست. انگار مال این دنیا نبود. و اون صحنه عین عکس تو ذهنم ثبت شده. بعد از یه تپشِ قلب، پرنده ی خالص سفید دور شد و با طنین انداختن صدای رعد، چرخ خورد و بالا و بالاتر رفت و تبدیل به یه نقطه و بعد توی ابرای سیاه گم شد. و فقط صدای فریادش باقی موند که با رعد همخوانی میکرد. 


من همیشه اون کبوتری بودم که تو طوفان، خودشو زیر شیروونیا قایم میکنه. ولی اون مرغ دریایی که با بادِ وحشی می رقصید هنوز توی ذهنمه. و گاهی وقتی دارم عقب نشینی میکنم و به کنجِ امن خودم میخزم، بهم نهیب میزنه، تو اونجا بودی. تو اونو دیدی. دیدیش که شیرجه زد تو دلِ طوفان، و تو حق نداری خودتو اینجا قایم کنی. و من... هنوزم تردید میکنم. و تصویرِ اون پرنده بیشتر و بیشتر برمیگرده جلو چشمم تا روزی که بالاخره برم بیرون و پرواز کنم. شاید اون موقع قبولم کنه و منو ببخشه. بابت تمامِ وقتایی که خودمو از چرخیدن باد توی موهام و کوبیده شدن قطره های بارون روی صورتم محروم کردم.




۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

کسی که جمله‌ی پای آینه‌ی ماشین را نوشته، آدم‌ها را دستِ کم گرفته. نه تنها اشیاء، بلکه اشخاص از آن‌چه به نظر می‌رسد، به ما نزدیک‌ترند. 


(#خاتون#من_نویس Man_Nevis@)



نفهمیدم تو کِی اینقدر برام آرامش بخش شدی. از کِی اینقدر قلبم با بودنت آروم میگیره. نمیدونم متوجه میشی که حالتی که پیشت دارم با قبلا فرق کرده یا نه. فکر نکنم. اون روز وقتی یهو از پشت سرمو گذاشتم رو شونه ات تعجب کردی. ساکت موندی و فکر کنم با خودت فکر میکردی چرا یهو اینجوری کردم. :)) شاید از اون روز که اونطوری شدی، یهو فهمیدم چقدر برام مهمی. یهو فهمیدم چقدر میتونی دنیا رو عوض کنی. چقدر دنیامو عوض کنی. تو باور نکردی، و گمونم هنوزم نمیکنی، ولی برای همه مهم بود. نه فقط من. ولی من فکر کنم اون روز یهو به خودم اومدم. 

نمیدونم. من همش چند ماهه دیدمت. شاید بشه گفت حتی درست نمیشناسمت و تو مطمئنا منو درست نمیشناسی. ولی اشخاص از آنچه به نظر می رسد، واقعا به ما نزدیک ترن. به قول منا، آدم با کسایی که واقعا کسِ مناسبشن، نمیدونه که چطور میشه که میخنده و میخندن و سفره دلشو باز میکنه و اعتماد میکنه و ...

دیدی بعضی وقتا آدم وقتی میره یه جای جدید و با کلی چهره جدید مواجه میشه، خیلیاشون تو روزای اول تو ذهنش نمیمونن. ولی من متوجه شدم، کسایی که تو اولین نگاه کمتر جلب توجه میکنن رو بعدا ارزششونو کشف میکنی. نقششون بعدا مشخص میشه. به تجربه بهم ثابت شده.

تو هم همینطوری کم کم و ذره ذره حضورت پررنگ شد.  مثل نقاشی که اولش از یه بومِ سفید شروع میکنه و کم کم رنگ اضافه میکنه تا یهو میبینی یه نقاشی بی نظیر جلو چشته. و اون نقاشی بی نظیر، لبخند توئه. لبخندی که از اون لبخندای کم نظیره. کل صورتتو میگیره و تو چشات کاملا واقعی منعکس میشه، این روزا از این لبخندا کمه. و کم چیزی نیست که اینقدر بتونی یه نفرو آروم کنی.حتی ناخواسته. 

احتمالش منفی بی نهایته که تو اینو بخونی. چون حتی از وجود این وبلاگ خبر نداری. ولی هستی و همین کافیه.

۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر