Tales From An Enchanted Forest

Tales From An Enchanted Forest
آخرین مطالب
  • ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۰ Whatever

من تا اینجا اومدم. رو سنگای تیز راه رفتم، زمین خوردم، تو بیابون از تشنگی جون دادم، سرمای تهِ اقیانوسو چشیدم و برای نفس گرفتن زور زدم، ولی دوباره رسیدم به ساحل. اونقدر راه رفتم که کف پام ساییده شده، دویدم و هی افتادم رو خاک. با چنگ و دندون خودمو کشیدم جلو، حتی سینه خیز رفتم. خزیدم. ولی اومدم. تا اینجا. تا این نقطه. نگا که میکنم به پشت سرم، یه بیابونِ سوخته است که تا ابد ادامه داره. تا ابدیتی که یه زمانی گذشته ام بود. و وقتی نگا میکنم به جلو، مه ئه. میتونه پشتش هر چیزی باشه. کی میدونه؟ شاید اگه یکم دیگه ادامه بدم برسم به یه قله. شایدم اگه چند قدم جلوتر برم بیفتم تهِ دره. شاید بازم یه دشت خالی باشه. من نمیدونم. ولی من اینجا، تو این نقطه، جا نمی زنم. برنمیگردم. من الان اینجام. و به همین راحتی نرسیدم اینجا. میخوام اونقدر برم جلو، اونقدر را برم و بیفتم و بدوم و سینه خیز خودمو رو خاک بکشم تا بعدا، وقتی رسیدم به اونجایی که باید برسم، بتونم بگم اینو، بتونم بگم من الانمو از خاکستر ساختم. من از دشت سوخته رسیدم به اینجا. منِ الان، اینو به منِ گذشته مدیونه. تا منِ آینده بتونه به عقب نگا کنه و به منِ الان افتخار کنه. و بتونه بگه، من جا نزدم. من جنگیدم.

...We are the warriors that built this town

.From dust




۱۸ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۱۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

میدونی چه حسیه وقتی بدونی همیشه یکی کنارت هست؟ بدونی وقتی همه چی رو سرت آوار میشه یکی با تمام وجود سنگا رو کنار میزنه تا وقتی که نور بتابه به صورتت و بتونی نفس بکشی، بعد دستتو میگیره و بعد رد خاک و اشکو از رو صورتت پاک میکنه؟ میدونی داشتن یکی که درد قلبتو دود میکنه و میفرسته هوا و بعد باعث میشه از خوشحالی و عشق بزنی زیر گریه چه نعمتیه؟ باید بدونی. میدونم که میدونی. من و تو جفتمون میدونیم غرق شدن ینی چی. و میدونیم که نجات غریق ینی چی. 

پس همیشه باش. یهو نذار و برو. میدونم که اینکارو نمیکنی. ولی مگه خودت نمیدونی ما چقدر شبیهیم. ترسامونم شبیهه. ترس از رفتن. 

همیشه باش تا با هم اهنگ گوش بدیم و درددل کنیم و من از داستانم بگم و تو از داستانت، واسم بخونی و من ذوق مرگ شم. اون گیفو بفرستم برات و تو غش و ضعف بری :)) از فکر کادو گرفتن واسه هم ذوق زده شیم و بعد کلی تعارف تیکه پاره کنیم که نههه دیگه چه خبره و بعد خودمون حرصمون بگیره و بخندیم به اداهامون. تو نمیذاری من غرق شم. من نمیذارم تو غرق شی.

بیا بریم تو اون نقاشیه رو تپه زیر درخت بشینیم و برگای بنفشو نگا کنیم که تو باد میرقصن. 

 

 

 و تویی که باید کلی بهت اصرار میکردم تا بالاخره راضی شی با هم بنویسیم و تازه اون موقع بفهمیم چقدر خوش میگذره. داستان نمادین بنویسیم و فقط خودمون حالیمون شه چی نوشتیم. با هم از آینده حرف بزنیم و خل بازی دربیاریم و گاهی وقتا شک کنیم که ژنتیک سرمون کلاه گذاشته! واسم تبادلو توصیف کنی و من هی دلم بره. بهت بگم فقط یه نفر هست و تو سوت بزنی...ببینی ناراحتم و هی گیف گربه بدی و برگ بکشی و با پنجول سرمو ناز کنی :-'' اونقدر شاد باشی که ناراحتیمو یادم بره و اصلا به نظرم خنده دار بیاد.

 

گمون نکنم نجات غریقی بهتر از شما دو تا وجود داشته باشه. مرسی که هستید.

 

 

پ.ن: خودمم تعجب کردم که یه تیکه هایی از این آهنگ چقدر متناسبه. البته به آخراش توجه نکنید. یکم چرت میگه :/

۲۸ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۶ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۴ نظر

جنگل، افسون شده است. جنگل زادگاه جادوئه. حتی تو این دنیا، که تهی از سِحر شده، جنگل گذشته ها رو به یاد میاره. وقتی هنوز زمین سبز بود. وقتی هنوز رویا زنده بود، جادو توی رگای خاک می تپید و نورهای شمالی می رقصیدن. جنگل یه تجدید دیداره، آخرین پناهگاهِ جادو...



خلاصه کلام، مام بلاگ زدیم! :D بعد از اظهارات دوستان که بلاگ چه چیز خفنیه و اینا، و منم به دلایل نامعلومی هی مقاومت میکردم(  :|  ) طلسم شکسته شد و جنگل جوونه زد. میخوام نگهش دارم. تا وقتی تک تک درختا ریشه بگیرن و قد بکشن و همه جا ســــــــــــبز بشه. سبز مثل قدیما. سبز مثل رویا.

۲۵ دی ۹۵ ، ۱۵:۲۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۴ نظر