خوداااا
خداوندا.
کمک!
آقا دارم دیوانه میشم. ینی، از یه لحاظی که شاید گفتن این اغراق آمیز به نظر بیاد ولی خیلی حس چرتیه، دلم میخواد سرمو بکبم یه جایی. :-/
ینی بگم یه ماه میشد میخواستم آپ بلاگ بذارم. اولش اینجوری بود که خب در مورد فلان چیز مینویسم. بعد مینوشتم یه گوشه ای، رو کاغذی چیزی. یکم نان استاپ مینوشتم بعد از یه صفحه اینا متوقف میشدم، یه نیگا مینداختم و میخوندم اونی که تا اون لحظه نوشته بودم رو، یکم پوکرفیس میموندم و بعد، این آشغال چیه نوشتم. دمن یو. مچاله می کردم مینداختم یه گوشه. بعد کم کم از حالتِ فلان چیزو بریم بنویسیم واسه بلاگ خارج شدم و اینجوری شدم که هر کوفتی! یه چی بنویسم فقط..
اه. عملا داشتم میترکیدم، هیچی، هیچی نمیتونستم بنویسم. حتی داستان، حالا البته یه جوری میگم حتی داستان انگار نه انگار یه ساله تقریبا هیچی ننوشتم. شیم. کلا میخوام بگم واقعا فلج شده بودم.
جالبیش اینجاست که الان خیلی حس بهتری دارم، این حس که جهنم. هر چی شد آپلودش میکنم. خدایی محیط ورد حس بهتری میده بهم الان. کاغذا نفرین شده بودن گمونم :-/
(درس امروز: دیگه رو کاغذای کلاسور مدرسه م تلاش نمیکنم چیزی بنویسم. مدرسه ای ان. :-/ خودش کافیه واسه نفرین شده بودنشون. :-/ تازه خط دار هم هستن. آدم رو کاغذ کاهی یا بدون خط باید بنویسه. چیه خط دار. ایی.)
شت، الان دلم میخواد برقصم. یهو حالم خیلی خوب شد. شبیه یکی که چند مدت پاشو تو گچ بوده و الان تازه تونسته بره بیرون و تو هوای خوب بدوه و این چیزای شاعرانه.
Yay!
آره میگفتم. هیچی دیگه، الان چند دور هی پشت سر هم light them up از fall out boy گوش دادم، که خب شاید بی تاثیر نبود تو اینکه یهو راحت شم و بنویسم و زیاد گیر ندم و اینا. الانم city از لینکین پارک. یاااااااااه. (افکت نعره :همر:)
از عقلم خارج شدهم. فکر کنم معلومه :|
برید وی فور وندتا ببینید! ببینید!
پینوشت: اصلا هم مهم نیست که این پست درواقع درباره هیچی نیست. خیلی هم راضیم.