Tales From An Enchanted Forest

Tales From An Enchanted Forest
آخرین مطالب
  • ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۰ Whatever

عقب ماندگی، مسیر، نکتار و چیزهای دیگر

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ

خیلی عقبم. خیلی!

چه وضعشه. گاهی میام به حجم کتابا و داستانایی که باید بخونم، انیمه ها و فیلما و سریالایی که باید ببینم، چیزای که باید بنویسم، خروار درسایی که باید برسم بهشون، تصمیمای که باید بگیرم و تغییرایی که باید باهاشون مواجه شم، نگاه می کنم، و اینقدر وحشت‌آور‌ن که کاملا خوف می کنم و به جای شروع کردن حداقل یکی‌شون محض رضای خدا، از شدت ناامیدی مچاله می‌شم جلو بخاری و به حال خودم افسوس می خورم. So helpful, I know. Sigh.

داشتم وبلاگ منا رو میخوندم، که یه جاییش گفته بود امسال دیگه میخوام رویه‌م رو تغییر بدم و دیگه نمیچسبم به درس و دانشگاه فقط، چون مسیرم باهاش فرق داره و اینا.

از یه لحاظی بهش حسودیم می‌شه. کاش منم اینقدر در مورد مسیرم مطمئن بودم. مامانم امروز با یه حالت خیلی افسوس باری گفت بهم که واقعا اینجوری نمیشه، تو هیچکاری نمی کنی و اینا. و فقط منظورش درس نبود، به خاطر همین باهاش موافقم؛ چون داشت میگفت که حتی برای چیزی که ادعا می کنی دنبالشی، ینی نوینسندگی و ادبیات، هم تلاشی نمی کنی. واقعا هم افسوس باره. گاهی وقتا واقعا دلم میخواد بدونم مشکلم چیه. البته، به غیر از مشکل قدیمی، منظورمه. گاهی به این فکر میفتم که نکنه در اصل به خاطر همونه که اینقدر بی اراده و بی هدف و سردرگم و گم شده‌ ام. احساس می کنم کل ظرفیت مغزی، کل روحیه‌م، اشتیاقم برا زندگی رو ازم گرفتن. یا در واقع، خودم گرفته‌م.

نمی‌فهمم. واقعا نمی فهمم. اینکه این وسط کی مقصره؟ درسته که بی اراده‌م، ترسوئم و جرئت مبارزه کردن ندارم، ولی ممکن نیست همش تقصیر خودم باشه. ینی اخه.... نمی دونم واقعا. بین چنتا فکر و احساس مختلف گیر کرده ام، اینکه میگم این فقط یه بهونه است که ناکامی خودمو بندازم گردنش و در واقع مشکل از شخصیت و درونِ خودمه؛ و اینکه گاهی مطمئنم تقصیر اونه که اینقدر عوضم کرده و این، منِ واقعی نیست ولی خب، گمونم دلیل واقعا ترکیبی از همه‌ اینا باشه. بعلاوه، مدتهاست دیگه نمی تونم قضاوت کنم که منِ واقعی، چی یا کی هست.

 و گمونم طبیعیه که وقتی نتونید بگید خود واقعی‌تون کیه، مسیری هم نمیتونید انتخاب کنید.

مسخره است. که چطور گاهی یه متن شوخ و زنده ازم می بینید. ولی گاهی که خودم می خونمشون، حسش می کنم. که انگار تمام اینا برای نیاز مذبوحانه‌م به سرپا نگه داشتن خودمه. من تو تار و پود همه ی پستام، اون ناامیدی و خب که چی رو می بینم. دقت می کنم، و تو هیچکدوم از اون پستا اثری از امید واقعی دیده نمی شه.

فایده‌ش چیه؟ فایده آهنگ گوش دادنام، و در عین حال نوشتن چیزای پراکنده و مودی؟ فایده ش چیه، مدرسه رفتنم؟ کتاب خوندنای پراکنده‌م، لحظه های کوتاه شیدایی و برانگیتخگی‌م، فایده‌ش چیه، لبخندایی که می زنم واحساس زنده بودنی که کنار عزیزام دارم؟

فایده‌ش چیه؟ فایده‌ی همه‎‌چی، چیه؟

 

احساس خالی بودن می کنم.

خیلی

خیلی

خالی.

 

 

 

 

 

همش از آهنگایی که منو یاد دورانای خیلی خوب میندازن دوری می کنم. مسخره است، اصولا باید برعکس باشه. ولی تحمل شنیدن صدای آرون رو ندارم، یا چشم بسته گوش دادن آهنگای برونو ویل، تحمل دوباره رفتن به کنسرت و یادآوری سال قبلش رو، تحمل خوندن پستای پارسالمو ندارم. تحمل مرور کردن خاطرات خوبمو ندارم. خیلی احمقانه ست. غیرطبیعیه، بیمارگونه است....

شده گاهی حس کنید به جای گریه، می خواید بالا بیارید؟ اینکه بغضتون از چشماتون بزنه بیرون، براتون کافی نباشه، و بخواید اون سنگینی و فشار توی گلوتون رو بالا بیارید؟ الان این حس رو دارم.

از پراکنده گوییم معلومه، مگه نه؟ که خودمم نمیدونم مشکلم چیه؟ اولش از بی حسی حرف می زنم و بعد با شنیدن یه آهنگ قدیمی توی این چاهِ جدید میفتم؟

دیدید وقتی می گن آدم خودشو مجبور به درد کشیدن می کنه و اینا؟ دقیقا اون حالو دارم. وقتی زدم به سیم آخر و اجازه دادم SHADES OF BLUE  پخش شه، پشت بندش تمام آهنگای آرونو دارم گوش می دم.

وقتی روش کلیک می کنم، یه لحظه قلبم می‌ایسته. همون یه لحظه، تمام حس و حال پارسالم یهو میاد تو ذهنم. مثل ضربه ای که مستقیم به قلبم برخورد می کنه. دقیقا و واضحا دردشو حس می کنم.

Seeking an answer, somewhere, somehow....

 

آخ آخ انیمیشنا رو یادته؟ آرون یاد اونا انداخت منو.

حالا هم lost highway  اومد.

 سنگینه، خیلی خیلی سنگینه. حسش یجورایی... هممم... شبیه اینه که تمام خاطرات خوب و تصویرا و حس خوشبختی، عشق، آسودگی، امید و آرزوها ترکیب شده‌ن، و یه چیزی مثل نکتار خدایان ازش دراومده؛ یه شربت طلایی و گوارا. ولی خیلی سنگینه؛ لب زدن بهش دیوونه م می کنه. قلبمو از حسرت به درد میاره. به خاطر همین انگار میخوام اون بطری سنگینو یه جایی قایم کنم، وقتی چشمم بهش میفته ازش فرار می کنم.

چرا؟ چرا؟

چرا دیگه حس خوشبختی نمی کنم؟ چرا اینقدر بی حس و درمانده ام؟ چرا اینقدر ناامید، اینقدر دلتنگ، اینقدر غمگین؟

چرا...

چرا دیگه زندگی نمی کنم؟

 

 ویرایش بعد از یه روز: از اون بدتر، از اون بدتر...

چرا همه‌مون اینقدر دلتنگ؟ چرا همه‌مون اینقدر تنها؟




پی‌نوشت: ببخشید. وسطای حرفم سر رشته کلامو از دست دادم و رسیدم به یه جای دیگه. ولی متاسفانه نمیتونم کاریش بکنم. آرون و برونو ویل و انیمیشنا، بازار مکاره، اینستا، کنسرت انجمن، صنم معروفخوانی و بیژن نجدی، بوک‌لند و دفتر و فرشته کش و شفق قطبی، درختِ روی تپه، ولف و فرست اید کید، داستانم، داستانام....

این نکتار طلاییِ کشنده.

۹۶/۱۲/۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰
Miar GreenCedar

نظرات  (۱)


you'll never walk alone!

تو تنها نیستی رفیق! منم نیگا نکن به الانم، هرروز یه چیزی می‌گم. یه روز می‌گم روانشناسی رو نیگه می‌دارم، یه روز می‌گم نع بره به جهنم. من فقط باس بنویسم. تف تو هرچی که نذاره بنویسم. آدم از هزارتا شک، یکی رو یقین می‌کنه. واسه یه روز. واسه یه ماه. واسه یه ماه. و هزاران روز و هزاران ماه و هزاران سال، توی تردیده. همین که خعلی به خودت مطمئن نباشی هم بد چیزی نیس. خعلی چیز ترسناکیه که به خودت خعلی مطمئن باشی. گاهی لازمه خودزنی کنی. 

ولی توی خودزنی هم تنهات نمی‌ذاریم. 
پاسخ:
اخ اخ. آره، اخ اخ از تردید.ولی گمونم درست میگی که زیادی مطمئن بودن هم بده. گاهی فکر میکنم اون زمان و دوره ای که اینقدر ترسناک به شدت به خودم و همه چیم اطمینان داشتم، که یهو تموم و به معنای واقعی کلمه shatter شد، شاید اگه اون موقع و یکم زودتر شروع میکردم به شک کردن، شاید الان به جواب رسیده بودم. یا بهرحال وقتی متوجه میشی در واقع چیزی نمیدونی و از هیچی مطمئن نیستی، یهو خرد میشی. نمدونم. :دی
آره خودزنی. :همر:

دمت گرم. دلگرم شدم واقعا. ممنونم. :گلب منی:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی