Tales From An Enchanted Forest

Tales From An Enchanted Forest
آخرین مطالب
  • ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۰ Whatever

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

,I'm A Rurouni, And Once Again

.I Will Wander


نه. دروغ گفتم. 

دیگه نه.


شاید تا الان تونسته باشم اینجوری دوام بیارم، شاید حتی تمام مدت فکر کرده باشم که اینجوری خوشحال ترم، ولی گمونم دیگه بس باشه. 


به ندرت پیش میاد من خوابای درست درمون ببینم. خوابام یا اونقدر توهمی و سورئالن که ترجیح می دم اصلا بهشون فکر نکنم، یا اینکه کمپلت احمقانه اند. ولی گاهی یه خوابای آرومی می بینم که در عین فانتزی و داستانی بودنشون، به شکل عجیبی منطقی و خوبن. 

                                                 ***

با وجود اینکه مدتی طولانیه که رو ایوون سرد نشستم، سرما رو احساس نمی کنم. از نگاه کردن به منظره ی تماما سیاه و سفید جلو روم هم خسته نشدم. درختا با اینکه برگی به تن ندارن، ولی مرده به نظر نمیان. بلکه پیکره هایی سنگین و باوقارن. تا دوردست ها همین طرح سیاه و سفید و صامته و مهی که از برف خنک بلند میشه و دور درختا میرقصه. مه، سرد نیست. فقط خنکه، و نوازشگر. 

پاهامو رو لبه ی ایوون تاب می دم. صدایی ته ذهنم بهم می گه یه کاری بود که باید انجام می دادم، تصمیمی که باید می گرفتم، ولی تو سکوت و سکون این منظره و تماشا کردنش، غرق شده ام. 

اینجا مسافرخونه ی قشنگ و آرومیه. شاید حتی قشنگ تر از تمام جاهایی که تا الان توشون ساکن شدم. بوی چای بابونه تو راهروهاش پیچیده و صدای زنگوله ها که تنها صدای شکننده ی سکوته، تا عمق روحتو نوازش می ده. گاهی وقت ها، نصفه شبا، باد سقف و دیوارا رو می لرزونه، ولی خیالی نیست. داخل مسافرخونه همچنان امن و گرمه. 

چندوقته اینجا مونده ام؟ گذر زمانو احساس نکرده ام. چون غبار طلایی که این چندوقت تو راهروها پیچیده، نذاشته. 


صدا، دوباره از ته ذهنم بلند می شه و سعی می کنه خودشو به گوشم برسونه. 

خیلی وقته اینجا موندی. بیش از حد...بیش از حد....


پسش می زنم، ولی برمی گرده. نوارای سیاه و لغزنده ی دود دور ذهنم می پیچونه و سماجت به خرج می ده. نگاهمو از در چوبی مسافرخونه برمی گردونه سمت منظره ی سیاه و سفید و خیره اش می کنه به دوردست ها. جذابیت عجیب و سردی داره این منظره و فکر اینکه اجازه بدم رشته های دود کنترل پاهامو به دست بگیرن و بکشونمن روی زمین برف پوش و دوباره سرگردونم کنن توی برف، دور و دورتر. 


غبار طلایی ناامیدانه دود رو پس می زنه. سعی می کنه دستشو دراز کنه و با نوک انگشتاش گونه ـمو نوازش بده. ولی خیلی دوره. دود غلیظ تره، و خیلی سنگین. ذهنمو فلج کرده و وسوسه ی دوباره قدم گذاشتن روی برف رو توش کاشته.

و داره موفق می شه. دارم خم می شم که قدم پایین بذارم، و ازش اطاعت کنم،

که یه نفر با لطافت دستشو می ذاره رو شونم. 

طلسم دود و برف شکسته می شه و من بر می گردم تا اون چهره با چشمای درشت قهوه ای و موهای فرفری رو ببینم که همون لبخند گرم همیشگی رو داره. با صدای لالایی خوانش می پرسه، واقعا می خوای بری؟ 

پلک می زنم. دوباره پلک می زنم. به خودم میام و نمی ذارم بیشتر از این غرق شم. با خودم می گم، من نمی خوام برم. برای چی باید برم؟اینجا رو ترک کنم؟

شما رو...ترک کنم؟

جواب می دم، برای چی...همچین فکری کردی؟ 

 دستمو دراز می کنم. دستمو می گیره و با خنده بلندم می کنه. زیر لب با شیطنت می گه، بیا. چهار تا فنجون چای بابونه انتظارمونو می کشه.

 و وقتی از در چوبی می ریم تو، چنتا صدا، صدای خش خش قلم پر رو کاغذِ کاهی که تاریخچه ی مسافرخونه رو به تحریر درمیاره و صدای کلیدای ماشین تایپی که معنی داستان ها رو، بهمون خوش آمد می گن. 





۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۵