Tales From An Enchanted Forest

Tales From An Enchanted Forest
آخرین مطالب
  • ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۰ Whatever
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Miar GreenCedar
۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۳:۳۶
لعنت بر این بافت شهری.
اونور که بودیم عادت داشتم برم بالای پشت بوم. چه شبا که اونجا زیر پتو نلرزیدم، هم به خاطر باد خنک شبونه و هم از خوشیِ تنفس هوای تازه و نگاه کردن به کمانِ جبار. چه روزها که علی رغم تمام غر زدنای مامانم اون بالا مینشستم و زیر آفتاب تیز چشامو نگ میکردم و کتاب میخوندم، یا هیچ وقت یادم نمیره که ایده هر سه داستان لیگ نوروز همونجا به ذهنم رسید. 
من اونجا با غروب و پرستوهاش خاطره دارم. حتی شبای تابستونی سر و کله چندتا خفاش کوچیک هم پیدا می شد. 
من اونجا زیر اولین پرتو خورشید که از افق سر می زد بیدار شده ام، من با نم نم گرفتن بارون بهاری بدو بدو بساطمو جمع کرده ام و از نردبون لقدار پایین دویده ام. اتفاقا، یکی از خوبیاش همین بود که با راه پله نمیرسیدی اون بالا. راهش اینقدرا دم دستی نبود. 
یه خرپشته مزاحم اونجا سر راهت نبود و هر کی هم میخواست صدات کنه باید از همون پایین دادشو می زد. 
به خاطر همینا بود که اونجا حس میکردی که از تمام دنیا جدا شدی و حداقل یه قدم بالاتر رفتی. آسمون هنوز دور بود ولی حس میکردی حداقل یه قدم بهش نزدیک تر شدی. 
حتی اولین فکرا درمورد فضانورد شدن اونجا به ذهنم رسید. یا یادمه وقتی رو که تازه شبانگاهِ آسیموف رو خونده بودم. از اون بالا همش به شهری که زیر پام بود خیره می شدم و سعی میکردم تمام اون نورها رو خاموش تصور کنم. سعی میکردم یه ورطه سیاه و بی هیچ روزن نوری رو تصور کنم و بعد، ستاره هایی که ظاهر می شدن، تک به تک. ترسناک بود، ولی باشکوه تر از هر چیزی که تا به اون روز دیده ام. 

همه این تجدید خاطرات برای اینکه به این نتیجه ی خشن برسم که، اینجا از این خبرا نیست. یا در واقع، نبود. تا همین پریروز. 
افق بسته ی خونه و نور مصنوعی چراغ به حد خفه کننده ای غیرقابل تحمل شده بود. از وقتی اومدیم اینجا چندباری از ذهنم گذشته بود که به پشت بوم راه داریم؟ ولی به خودم نهیب زده بودم که رفتن اونجا فایده نداره وقتی تمام چیزی که می بینم یه ردیف ساختمون جورواجوره و تنها چیزی که توی ریه ام میره یکم سربه. شایدم اینجا طلسمم کرده بود که دیگه فکرم به اونجا نمی رفت. ولی به طور خلاصه، نمی دونم چی شد که سرمو انداختم و بی حرف پله ها رو رفتم بالا تا طبقه اخر، که دری رو ببینم که به بیرون باز می شد. آره، خرپشته مزاحم بالاخره خرمو گرفت، نه دار و درخت چندانی پیدا بود و نه افق چندان گسترده ای جلوم بود. ولی، وقتی رو سقفی که از خورشید گرم شده بود ایستاده بودم و به بالای سرم نگاه میکردم، پرستوها رو دیدم. شاید باورتون نشه ولی اولین پرستوهایی بودن که بعد از ماه ها می دیدم. صداشونو شنیدم. و همه ی اینا بیش از حد تحملم بود. شاید به نظر خیلی دراماتیک بیاد، ولی واقعا افتادم رو زانوهام و صورتمو با دستام پوشوندم. بعد از یک دقیقه چشامو پاک کردم و بلند شدم. 
تا چند ساعت اونجا موندم، و بعد از مدتها دوباره غروب رو دیدم. با چشمای خودم. 







(چیزی که درباره کمان جبار گفتم واقعیت نداره. من شبای تابستون رو پشت بوم میخوابیدم و صورت فلکی جبار اواسط و اواخر زمستون دیده می شه. ولی هیچ قانونی ترکیب شدن خاطرات مختلف تو ذهنمون با هم و ساختن یه تصویر ابدی رو کنترل نمی کنه.) 
( اینجارم بخونید. https://science.nasa.gov/science-news/science-at-nasa/2012/28sep_earthsong)
۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

,I'm A Rurouni, And Once Again

.I Will Wander


نه. دروغ گفتم. 

دیگه نه.


شاید تا الان تونسته باشم اینجوری دوام بیارم، شاید حتی تمام مدت فکر کرده باشم که اینجوری خوشحال ترم، ولی گمونم دیگه بس باشه. 


به ندرت پیش میاد من خوابای درست درمون ببینم. خوابام یا اونقدر توهمی و سورئالن که ترجیح می دم اصلا بهشون فکر نکنم، یا اینکه کمپلت احمقانه اند. ولی گاهی یه خوابای آرومی می بینم که در عین فانتزی و داستانی بودنشون، به شکل عجیبی منطقی و خوبن. 

                                                 ***

با وجود اینکه مدتی طولانیه که رو ایوون سرد نشستم، سرما رو احساس نمی کنم. از نگاه کردن به منظره ی تماما سیاه و سفید جلو روم هم خسته نشدم. درختا با اینکه برگی به تن ندارن، ولی مرده به نظر نمیان. بلکه پیکره هایی سنگین و باوقارن. تا دوردست ها همین طرح سیاه و سفید و صامته و مهی که از برف خنک بلند میشه و دور درختا میرقصه. مه، سرد نیست. فقط خنکه، و نوازشگر. 

پاهامو رو لبه ی ایوون تاب می دم. صدایی ته ذهنم بهم می گه یه کاری بود که باید انجام می دادم، تصمیمی که باید می گرفتم، ولی تو سکوت و سکون این منظره و تماشا کردنش، غرق شده ام. 

اینجا مسافرخونه ی قشنگ و آرومیه. شاید حتی قشنگ تر از تمام جاهایی که تا الان توشون ساکن شدم. بوی چای بابونه تو راهروهاش پیچیده و صدای زنگوله ها که تنها صدای شکننده ی سکوته، تا عمق روحتو نوازش می ده. گاهی وقت ها، نصفه شبا، باد سقف و دیوارا رو می لرزونه، ولی خیالی نیست. داخل مسافرخونه همچنان امن و گرمه. 

چندوقته اینجا مونده ام؟ گذر زمانو احساس نکرده ام. چون غبار طلایی که این چندوقت تو راهروها پیچیده، نذاشته. 


صدا، دوباره از ته ذهنم بلند می شه و سعی می کنه خودشو به گوشم برسونه. 

خیلی وقته اینجا موندی. بیش از حد...بیش از حد....


پسش می زنم، ولی برمی گرده. نوارای سیاه و لغزنده ی دود دور ذهنم می پیچونه و سماجت به خرج می ده. نگاهمو از در چوبی مسافرخونه برمی گردونه سمت منظره ی سیاه و سفید و خیره اش می کنه به دوردست ها. جذابیت عجیب و سردی داره این منظره و فکر اینکه اجازه بدم رشته های دود کنترل پاهامو به دست بگیرن و بکشونمن روی زمین برف پوش و دوباره سرگردونم کنن توی برف، دور و دورتر. 


غبار طلایی ناامیدانه دود رو پس می زنه. سعی می کنه دستشو دراز کنه و با نوک انگشتاش گونه ـمو نوازش بده. ولی خیلی دوره. دود غلیظ تره، و خیلی سنگین. ذهنمو فلج کرده و وسوسه ی دوباره قدم گذاشتن روی برف رو توش کاشته.

و داره موفق می شه. دارم خم می شم که قدم پایین بذارم، و ازش اطاعت کنم،

که یه نفر با لطافت دستشو می ذاره رو شونم. 

طلسم دود و برف شکسته می شه و من بر می گردم تا اون چهره با چشمای درشت قهوه ای و موهای فرفری رو ببینم که همون لبخند گرم همیشگی رو داره. با صدای لالایی خوانش می پرسه، واقعا می خوای بری؟ 

پلک می زنم. دوباره پلک می زنم. به خودم میام و نمی ذارم بیشتر از این غرق شم. با خودم می گم، من نمی خوام برم. برای چی باید برم؟اینجا رو ترک کنم؟

شما رو...ترک کنم؟

جواب می دم، برای چی...همچین فکری کردی؟ 

 دستمو دراز می کنم. دستمو می گیره و با خنده بلندم می کنه. زیر لب با شیطنت می گه، بیا. چهار تا فنجون چای بابونه انتظارمونو می کشه.

 و وقتی از در چوبی می ریم تو، چنتا صدا، صدای خش خش قلم پر رو کاغذِ کاهی که تاریخچه ی مسافرخونه رو به تحریر درمیاره و صدای کلیدای ماشین تایپی که معنی داستان ها رو، بهمون خوش آمد می گن. 





۲۹ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۴ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۵



Oh, oh
Oh, oh
Oh, oh 
Oh, oh.

There’s gotta be another way out
I’ve been stuck in a cage with my doubt
I’ve tried forever getting out 
On my own

But every time I do this my way
I get caught in the lies of the enemy
I lay my troubles down
I’m ready for you now

BRING ME OUT
Come and find me in the dark now
Everyday by myself I’m breaking down
!I don’t wanna fight alone anymore

BRING ME OUT
From the prison of my own pride
My God, I need a HOPE I can’t deny
...In the end I’m realizing
!I was never meant to fight on my own

Oh
Oh
Oh
Oh

Every little thing that I’ve known 
Is every thing I need to let go
You’re so much bigger 
Than the world I have made

So I surrender my soul
I’m reaching out for your hope
I lay my weapons down
I’m ready for you now

BRING ME OUT
Come and find me in the dark now
Everyday by myself I’m breaking down
I don’t wanna fight alone anymore!

BRING ME OUT
From the prison of my own pride
My God, I need a HOPE I can’t deny
...In the end I’m realizing

!I was never meant to fight on my own

I don’t wanna be incomplete!
I remember what you said to me!
I don’t have to fight 
...Alone

Bring me out
Come and find me in the dark now
Everyday by myself I’m breaking down
!I don’t wanna fight alone anymore

Bring me out
From the prison of my own pride
My God, I need a HOPE I can’t deny
...In the end I’m realizing

!I was never meant to fight on my own

Oh 
Oh
Oh
Oh

Oh
Oh
Oh
Oh
۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر بخوام به بهترین وجه، حالتِ این روزامو توصیف کنم، میگم که احساس میکنم تازه از اولین جلسه ی دندون پزشکی عمرم برگشتم، یه آمپول بی حس کننده ی عظیم زدن بهم و بعد از برگشتن، انگار با خودشون گفتن، هی، چرا یه تنوع به زندگیش ندیم و بعد پرتم کردن تو یه استخر مایع سفید کننده و بعد کشیدنم بیرون و زیر یه آفتاب بی رمق زمستونی گذاشتن که خشک شم. 

جای شکره گمونم، که حس شوخ طبعیِ اعصاب خرد کنم منو تو این روزای سفید تنها نذاشته. 

+مکعب بکشید. خروارها مکعب. صدها مکعب. همه جا مکعب بکشید. 

۱۰ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۵۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

یکی از چیزایی که همیشه خیلی آزارم داده، ناتوانی عجیبم برای کمکه. تو هر زمینه ای. ولی مسخره تر اینه که همیشه مذبوحانه تلاش میکنم به بهترین وجه ممکن هر طور از دستم برمیاد کمک کنم، تا جایی که و با روشی که به عقلم میرسه. ولی خب نمیدونم مشکل از کجاست، معمولا روشِ درستی نیست روشی که انتخاب میکنم و تهش ختم میشه به چرت گفتن و گند میخوره به همه چی. و وای، وای به وقتی که سعی میکنم گندکاریمو جمع کنم. افتضاح بزرگتری به بار میاد. :دی 

و خب این تلاشِ همیشگی و منجر به شکستم مختص به آدمای خاصی نیست. نمیخوام بگم که چه آدمی ام که چقدر به فکر دیگرانم و از این دست حرفا، چون نیستم. من کسی ام که اگه پای یه سری چیزا پیش بیاد خیلی راحت دیگرانو کنار میذارم. شاید نه در حالت عادی، و خب  مسلماً نه برای همه. (پس وحشت نکنید:دی ) ولی انگار یه جور وسواس بیمارگونه است. که هر جایی که میبینم خبریه میخوام یه کاری بکنم که خب، اوضاع بهتر بشه. حداقل به زعم خودم. با ربط و بی ربط به من. و این خیلی ابلهانه است، واقعاً.  

ولی بدترین موقع وقتیه که باید کمک کنم، این کار از نفس کشیدنم برام واجب تره، و بازم نمیتونم. وقتی که طرفم کسیه که اگه نتونم کمکش کنم، هیچی نیستم. من به چشم وظیفه بهش نگا نمیکنم، اصلا، ولی اگه از یه زاویه بهش نگا کنیم، وظیفه ی منه که کمک کنم. که تسکین باشم. اگر نتونم برای کسی که کل زندگیشو پای من گذاشته مایه ی آرامش باشم، اگه نتونم برای بهترین دوستام تسکین باشم، اگر برای کسی که به من امید داره هیچی نباشم، و لعنت، حتی هرگز برای خودمم یه دوستِ همراه نباشم، پس، 

برای چی زنده ام؟ 



پ.ن: یکی از ترسام داره دگردیسی میکنه. به شکل خزنده و ناراحت کننده ای. ترس از اینکه نمیشناسمش، داره تبدیل میشه به اینکه، حالا که فکر میکنم میشناسمش، چقدر ممکنه در اشتباه بوده باشم، و بدتر، خب الان به فرض شناختمش، الان چی میشه؟ حالا میخوام چیکار کنم؟الان دارم کار درستو میکنم؟ گمون نکنم. هرگز کار درست رو نکرده ام.

پ.ن2: شاید باید قبل از پست زدن بیشتر فکر کنم و وقتی احساساتم تو اوجن پست نزنم. ولی یه حسی بهم میگه بد نیست فکرای لحظه مو نگه دارم.

پ.ن3: گندش بزنن. :| در ضمن، مرگ بر جاش گروبان. البته کی دلش میاد؟ -_-

۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

نمیدونم تا حالا امکانش رو داشتین که تو اوجِ روزای ابری، مرغای دریایی رو ببینین که کم کم سر و کله شون پیدا میشه یا نه. نمیدونم اونقدر خوش شانس بودین، یا اونقدر دقت کردین که ببینیدشون. 

من عادت دارم وقتی تنشِ توی ابرا به نهایت میرسه و هوا میلرزه، پاشم برم پشت بوم. اونقدر اونجا میشینم و منتظر می مونم تا اولین نور رو ببینم و از جا بپرم. بعد دونه دونه بقیه ظاهر میشن و صدا هم میاد. از این طرفِ بوم میدوم اونور و با هر رعد یه فریادِ بی صدا میکشم و مطمئنم اگه یه نفر از پایین نگا کنه مطمئن میشه داره به یه دیوونه نگا میکنه که از حبس فرار کرده و رفته طبقه چهارم. ولی خب، NeverMind  :-" . 

تو روزای ابری میشه از پنجره آشپزخونه ـمونم اونا رو دید. اون دوردوران و همیشه بالای یه جای مشخص چرخ میزنن. یه ساختمون بزرگه که چند ساله نیمه تموم مونده. همیشه اولین بار اونجا پیداشون میشه. ولی خب، اون روز تصمیم گرفتن بیان طرفِ ما. و من هیچ وقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم.

اونقدر نزدیک، اونقدر بی صدا. خیلی سفید بود و...سبک. از اونجایی که هیچ وقت اونقدر نزدیک دریا نبودم هیچ کدومشونو اینجوری ندیده بودم. و، در حال پرواز. بدون هیچ صدایی درست از روبروی من رد شد و حتی احساس کردم نوک بالش به طاق سنگی جلوی سقف کشیده شد. یه لحظه اونجا بود و من با دهن باز داشتم نگاش میکردم. و صاعقه، درست همون لحظه تو آسمون پشتِ سرش پیدا شد. باشکوه بود، و خیلی... دوردست. انگار مال این دنیا نبود. و اون صحنه عین عکس تو ذهنم ثبت شده. بعد از یه تپشِ قلب، پرنده ی خالص سفید دور شد و با طنین انداختن صدای رعد، چرخ خورد و بالا و بالاتر رفت و تبدیل به یه نقطه و بعد توی ابرای سیاه گم شد. و فقط صدای فریادش باقی موند که با رعد همخوانی میکرد. 


من همیشه اون کبوتری بودم که تو طوفان، خودشو زیر شیروونیا قایم میکنه. ولی اون مرغ دریایی که با بادِ وحشی می رقصید هنوز توی ذهنمه. و گاهی وقتی دارم عقب نشینی میکنم و به کنجِ امن خودم میخزم، بهم نهیب میزنه، تو اونجا بودی. تو اونو دیدی. دیدیش که شیرجه زد تو دلِ طوفان، و تو حق نداری خودتو اینجا قایم کنی. و من... هنوزم تردید میکنم. و تصویرِ اون پرنده بیشتر و بیشتر برمیگرده جلو چشمم تا روزی که بالاخره برم بیرون و پرواز کنم. شاید اون موقع قبولم کنه و منو ببخشه. بابت تمامِ وقتایی که خودمو از چرخیدن باد توی موهام و کوبیده شدن قطره های بارون روی صورتم محروم کردم.




۰۳ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

کسی که جمله‌ی پای آینه‌ی ماشین را نوشته، آدم‌ها را دستِ کم گرفته. نه تنها اشیاء، بلکه اشخاص از آن‌چه به نظر می‌رسد، به ما نزدیک‌ترند. 


(#خاتون#من_نویس Man_Nevis@)



نفهمیدم تو کِی اینقدر برام آرامش بخش شدی. از کِی اینقدر قلبم با بودنت آروم میگیره. نمیدونم متوجه میشی که حالتی که پیشت دارم با قبلا فرق کرده یا نه. فکر نکنم. اون روز وقتی یهو از پشت سرمو گذاشتم رو شونه ات تعجب کردی. ساکت موندی و فکر کنم با خودت فکر میکردی چرا یهو اینجوری کردم. :)) شاید از اون روز که اونطوری شدی، یهو فهمیدم چقدر برام مهمی. یهو فهمیدم چقدر میتونی دنیا رو عوض کنی. چقدر دنیامو عوض کنی. تو باور نکردی، و گمونم هنوزم نمیکنی، ولی برای همه مهم بود. نه فقط من. ولی من فکر کنم اون روز یهو به خودم اومدم. 

نمیدونم. من همش چند ماهه دیدمت. شاید بشه گفت حتی درست نمیشناسمت و تو مطمئنا منو درست نمیشناسی. ولی اشخاص از آنچه به نظر می رسد، واقعا به ما نزدیک ترن. به قول منا، آدم با کسایی که واقعا کسِ مناسبشن، نمیدونه که چطور میشه که میخنده و میخندن و سفره دلشو باز میکنه و اعتماد میکنه و ...

دیدی بعضی وقتا آدم وقتی میره یه جای جدید و با کلی چهره جدید مواجه میشه، خیلیاشون تو روزای اول تو ذهنش نمیمونن. ولی من متوجه شدم، کسایی که تو اولین نگاه کمتر جلب توجه میکنن رو بعدا ارزششونو کشف میکنی. نقششون بعدا مشخص میشه. به تجربه بهم ثابت شده.

تو هم همینطوری کم کم و ذره ذره حضورت پررنگ شد.  مثل نقاشی که اولش از یه بومِ سفید شروع میکنه و کم کم رنگ اضافه میکنه تا یهو میبینی یه نقاشی بی نظیر جلو چشته. و اون نقاشی بی نظیر، لبخند توئه. لبخندی که از اون لبخندای کم نظیره. کل صورتتو میگیره و تو چشات کاملا واقعی منعکس میشه، این روزا از این لبخندا کمه. و کم چیزی نیست که اینقدر بتونی یه نفرو آروم کنی.حتی ناخواسته. 

احتمالش منفی بی نهایته که تو اینو بخونی. چون حتی از وجود این وبلاگ خبر نداری. ولی هستی و همین کافیه.

۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

شفق قطبی تو اوج تاریکی پیداش میشه. تو بلند ترین شبای دنیا، تو سردترین سرزمین، جایی که اصلا فکرشو نمیکنی، زیباترین منظره ی دنیا تو آسمون نقش زده میشه. نور های قطب. نورهایی تو دل آسمونِ یه دنیای یخ زده. مهم نیست چقدر سرد باشه، مهم نیست دستات یخ کردن یا چقدر همه جا تاریکه. وقتی اونا میان، رنگ و نور می پاشن به کلِ تاریکی. سرتو که بلند کنی، چرخ خوردن و رقصیدنشونو که ببینی، قلبت گرم میشه و یهو میبینی چقدر دنیا میتونه قشنگ باشه. همه سیاهیا رنگ می بازن و الان تو کلِ جهان، فقط تویی و نورهای شمالی. 


اون آدم شفق قطبیه. تو اوج تاریکی، نور می تابونه. تو اوج سرما، یخِ دورِ قلبتو آب میکنه. مهم نیست چقدر تنها باشی، تا وقتی نور شمالی رو تو آسمون میبینی، میفهمی که تا اون هست، تنها نیستی. همین برات کافیه. میفهمی که دنیا چه جای قشنگیه. چون شفق قطبی هست. و یه شفق قطبی عادی نیست. شفق قطبی بنفشیه که دیدنش اونقدر نادره که مثل جادو می مونه. و همینم هست. یه جادوی واقعی.


از الان تا آخرِ دنیا، امروز روزیه که اون جادو پدیدار شد.  

Miar GreenCedar
۲۰ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۷ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر